بایگانی دسته بندی ها: داستان

داستان و داستان هایکوتاهیی که مینویسم. شاید یه روزی این داستان ها به جایی رسید.

ملانکولیا


صفحه ی چندم دفتر  به تاریخ  5 دسامبر 2011- بی نام —————————————– -امشب معلوم نیست چه م شده این مغز لعنتی داره هرچی توش میاد تف می کنه بیرون. نمی دونم شاید وقتش رسیده باشه. -وقتش؟ – آره وقتش! باید … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در فیسبوک نوشت, نوشته های ننوشته, همینجوری ، در خیابان, هنر, گاه نوشت, آلمان نوشت, ادبی, دلتنگی ها, داستان | برچسب‌خورده با , , , , , , | 7 دیدگاه

باید اسمش را بگذارم اول خط آخر را بخوانید


خنده ام گرفت. حسابی خنده ام گرفت. بیتابی نکن! می گویم می گویم. فقط بگویم این خاطره نیست. شاید قبلا نوشته باشم که از رادیو خوشم می آید و لذت میبرم از رادیو گوش دادن. پیشتر ها با موبایلم یا … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در نوشته های ننوشته, همینجوری ، در خیابان, گاه نوشت, آلمان نوشت, داستان | برچسب‌خورده با , , | ۱ دیدگاه

باز شب شد، می خواهم فراموش کنم


باز شب شد. نه مست نیستم. ولی کاش….!!! حرفم را می خورم. می خواهم فراموش کنم  که دوست داشتم امشب مست بودم و دوست داشتم فراموش میکردم هر چیزی جز لحظه را. حرفم را در گلو می خورم. جمله را … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در نوشته های ننوشته, هنر, گاه نوشت, آلمان نوشت, دلتنگی ها, داستان | برچسب‌خورده با , , , , | دیدگاهی بنویسید

ترس از تَرَک ، ترس از شکست


آدم گاهی وقتها از یک چیزهای الکی و بی دلیل می ترسد . نه این که انسان ذاتا موجود ترسویی باشد ها . یک زمان هایی پیش می آید که ترس بر عقل پیروز می شود. چپ چپ نگاهم نکنید … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در نوشته های ننوشته, گاه نوشت, آلمان نوشت, داستان | برچسب‌خورده با , , , , , | دیدگاهی بنویسید

28 اسفند


آخر اسفند بود. خوشحال بودم که دارم بر میگردم. و ناراحت. ناراحت از اینکه هیچ حرکت مثبتی انجام نداده بودم. کنارم در هواپیما پسرکی با مادرش نشسته بود. 6 7 ساله به نظر میرسید و قد بچگی های وروجک، شیطون … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در نوشته های ننوشته, گاه نوشت, آلمان نوشت, دلتنگی ها, داستان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , | 7 دیدگاه

چه داستانی داریم ما !!!!


خوشحال ِ خوشحال صفحه ی ورد پرس را باز کردم رفتم به بلاگم، کمی بالا پایین کردم، دیدم مدتیست اینجا چیزی ننوشتم. حسی مثل انجام وظیفه یا یک چیز در همین مایه ها می گفت باید بنویسم. در باره ی چه … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در گاه نوشت, آلمان نوشت, دلتنگی ها, داستان | برچسب‌خورده با , , , , | 3 دیدگاه

من و پرت و پلا گویی


نویسنده باید متوجه این خطر باشد، چه این گونه مبهم نویسی ها اغلب بر اثر تکرار و با مرور زمان جزو شیوه ی کار او می شود . برخی از نویسندگانی که به این مرض پرت گویی دچارند، بی میل … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در داستان | برچسب‌خورده با , , , , | دیدگاهی بنویسید

دروازه ای که مقدس حفظ شد و گلهای که از سر کُفر …!


هیچ وقت از فوتبال خوشم نیومده، ولی قبل تر ها، وقتی بچه تر از الان بودم زور میزدم بازی کنم. بازی کنم که با دوستان بازی کرده باشم. تلاش مزخرفی بود. هیچ وقت یاد نمیگیرم. شاید هم بر میگردد به … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در آلمان نوشت, دلتنگی ها, داستان, رمان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , | ۱ دیدگاه

23:38!


انگار زمان ایستاده بود. نمیدونم چرا!ا یه نگاه به این ساعت دیجیتالی کزایی که همه ی کامپیوتر ها گوشه سمت راست پایین دارند انداختم.23:38 حسابی گشنم بود، تیکه مرغ هایی هم که کلی وقت پیش گذاشته بودم تو فر اگه … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در گاه نوشت, آلمان نوشت, دلتنگی ها, داستان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , | ۱ دیدگاه

کاپوچینوی هندلیِ پاکتی !! لعنت به بی حواسی


خیلی ناراحت بودم که باید از خواب بیدار شم. خواب خیلی خوبه ، همیشه آدم احساس راحتی میکنه تو خواب. با درد و سختی بعد از کلی زور زدن بیدار شدم و سریع کامپیوتر رو روشن کردم. این چند ساعت … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در آلمان نوشت, داستان | برچسب‌خورده با , , , , , , , | 2 دیدگاه

آشفته قسمت اول: دیواری که نمیشه ازش گذشت


آشفته آشفته اولین تلاشم بود برای داستان نویسی دوسال پیش شروع کردم  و دو فصل ازش نوشتم. بعد ولش کردم چون اصلا شبیه داستان نبود شکل خاطرات شده بود. البته همیشه دلم می خواست تمومش کنم. دیروز دوباره خوندمش و … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در رمان | برچسب‌خورده با , , , , , , , | 2 دیدگاه

آخرین پرواز ِ دوست داشتنی


هواپیما که از زمین بلند شد، دلم هُری ریخت پایین! دیگه رو زمین نبودم و همیشه هم گفته بودم خوبه آدم پاش رو زمین باشه. همین چند روز پیش باز یه هواپیمای دیگه افتاده بود. لامصب ، اینقد سرعت و … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در نوشته های ننوشته, همینجوری ، در خیابان, گاه نوشت, آلمان نوشت, دلتنگی ها, داستان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , | 3 دیدگاه

یکی که گم کرد همه چیز رو


وقتی زنگ میزنه آدم دلش می خواد خفش کنه، یا از یه جای بلند بندازتش پایین، بس که نفهم و بی شعوره که نمی فهمه یه آدم خواب ،تو یه روز زمستونی دم صب ، که کز کرده زیر پتو … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در نوشته های ننوشته, گاه نوشت, آلمان نوشت, دلتنگی ها, داستان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , | 8 دیدگاه

شاخه و برف


اصلا دوست داری، انگار جدی جدی دوست داری با من بازی کنی. لابد حس خوبی بهت میده. حس خوبی بهت میده؟ برگشتم باز به پنجره نگاه کردم . باز درختها دستاشون رُ به هم گره کرده بودند که نکند از … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در آلمان نوشت, داستان | برچسب‌خورده با , , , , , | 7 دیدگاه

آشفته خواب : یه هدفون گنده با آلاچیق و زبون


عجیب است که روز به روز دارم پرت تر میشم! اون از 2 از دو شنبه که ماشینم رو تو دانشگاه جا گذاشتم این از امروز که در کلاس تمام اچ ها را ایکس مینوشتم و تسلیم رو مستقیم! . … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در داستان | 9 دیدگاه

آشفته: به زیبایی رقص شاپرک ها به کوتاهی یک ملودی


عجب سالن بزرگی بود، هنوز هم صدای قدم ها رو کف چوبیش بد میپیچه! هنوز هم مثل قبل، ساکت مثل آرامش قبل از طوفان، انگار نه انگار میدون عشق بازی شاپرک ها بوده. . . هنوزم همون شکل یه گوشه … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در 360 نوشت, داستان | برچسب‌خورده با , , , , | 12 دیدگاه

آشفته: حتی تو خواب هم می خنده


روی کاناپه ی شیری رنگ وسط حال لم داده بود و کتاب می خوند . با اینکه همه جا تاریک بود و فقط چراغ مطالعه ی کنار کاناپه روشن بود ولی هنوز هم تضاد رنگ کاناپه با اطرافش، با بقیه … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در 360 نوشت, دلتنگی ها, داستان | برچسب‌خورده با , | 19 دیدگاه

آشفته : رقص سرباز شکلاتی


عصر یک روز پاییزی بود. نه اونقدر سرد که از سرما یخ بزنی نه اونقدر غمگین که کوچه ها رو ساعت ها پیاده گز کنی! خاکستری بود و زرد!ا . یه جایی شبیه دانشگاه بود. یه ساختمونی مثل تالار، یه … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در 360 نوشت, داستان | 8 دیدگاه